لابد میخواهی بدانی من چطوری راهم را پیدا کردم!
خب، راستش خیلی ساده نبود. مدرسهام که تمام شد، رفتم سراغ رشتهی میکروبیولوژی. اما بعدش فهمیدم نمیتوانم اسم آن همه باکتری و قارچ و میکروب را حفظ کنم. قیدش را زدم و رفتم سراغ مهندسی کامپیوتر. آنجا همه چیز خلاقانهتر بود و بیشتر خوش میگذشت. اما وقتی رفتم سر کار و مجبور شدم هر روز جواب سؤالهای پیشپاافتادهی مشتریان را بدهم، فهمیدم که هنوز راهم را پیدا نکردهام.
یک روز نشستم و با خودم فکر کردم؛ به کودکیام، به علاقههایم، به استعدادها و به رؤیاهایم.
هیچ چیزی در کودکی برایم به اندازهی داستان خواندن و خیالپردازی کردن لذتبخش نبود. آنوقت بود که راهم پیدا کردم؛ نویسندگی کتابهای کودکا!
اولش خیلیها به خاطر رها کردن کار پُر درآمدم و نشستن توی خانه و داستان نوشتن مسخرهام میکردند، اما حالا آنقدر داستانهای خوب نوشتهام که دیگر هیچ کسی جرئت نمیکند به رؤیاهای من بخندد.