آبی

روزی دخترک این داستان صاحب رازی شد. او از همان اول تصمیم گرفت نام رازش را آبی بگذارد. آبی شکل یک موجود خیالی بود.
موجودی که هم بزرگ بود و هم کمی ترسناک. آبی بیشتر مواقع همراه او بود.
راز باعث شده بود که دخترک برای همه چیز اضطراب داشته باشد. خیلی هم تلاش می‌کرد که او را نادیده بگیرد. اما چگونه می‌توانست موجود بزرگی را نادیده بگیرد که همه‌جا حضور داشت؟

ادامه مطلب

سرباز حلبی و هیولای تاریکی

سرباز حلبی و هیولای تاریکی

داستان سرباز حلبی و هیولای تاریکی از همان شروع روی دو موضوع “ترس” و ” تنهایی” تاکید دارد. سرباز در کتاب “سرباز حلبی و هیولای تاریکی” کسی است که تاریکی را کنار می‌زند و روشنایی را به خانه کودک می‌آورد.

ادامه مطلب

دره‌ی آسیاب

در دره‌ی آسیاب، سرو کله‌ی دستگاه‌های همه‌کاره‌ی عجیب و غریبی پیدا می‌شود. دستگاه‌هایی که هر کاری از آن‌ها ساخته است. کم‌کم مردم دهکده رؤیاهایشان را فراموش می‌کنند. آسیاب قدیمی و حتی بادی که آن را می‌چرخاند، از یاد می‌رود…

ادامه مطلب

یولانته در جست و جوی کریسولا

یولانته غاز خوشبختی بود. او هرروز به ملاقات دوست قدیمی‌اش کریسولا می‌رفت. صدو بیست و هفت سال بود که کریسولا در باغچه‌ی سبزی‌ها و در میان ردیف‌های کاهو زندگی می‌کرد. روزی یولانته در جست و جوی کریسولا بر می‌آید و…

ادامه مطلب

یک قطره باران

یک قطره باران

بو خرس کوچکی بود که روزی در جنگل بوی عسل و ماهی شنید و وقتی رد بو را دنبال کرد به یک ظرف عسل و یک ماهی روی سبزه‌ها رسید. خبر نداشت که شکارچی در پشت درخت کمین گرفته بود. شکارچی آماده‌ی شلیک شد که یک قطره باران روی دستش افتاد و … .

ادامه مطلب