گل های ختمی بر دیوار
گاهی وقتها از خیال تا واقعیت راه زیادی نیست به شرطی که پای عمل در میان باشد. بنابراین اگر خیالی رادر سر پروراندی باید به آن جامه عمل بپوشانی، درست مثل دخترک این داستان.
گاهی وقتها از خیال تا واقعیت راه زیادی نیست به شرطی که پای عمل در میان باشد. بنابراین اگر خیالی رادر سر پروراندی باید به آن جامه عمل بپوشانی، درست مثل دخترک این داستان.
روزی دخترک این داستان صاحب رازی شد. او از همان اول تصمیم گرفت نام رازش را آبی بگذارد. آبی شکل یک موجود خیالی بود.
موجودی که هم بزرگ بود و هم کمی ترسناک. آبی بیشتر مواقع همراه او بود.
راز باعث شده بود که دخترک برای همه چیز اضطراب داشته باشد. خیلی هم تلاش میکرد که او را نادیده بگیرد. اما چگونه میتوانست موجود بزرگی را نادیده بگیرد که همهجا حضور داشت؟
داستان سرباز حلبی و هیولای تاریکی از همان شروع روی دو موضوع “ترس” و ” تنهایی” تاکید دارد. سرباز در کتاب “سرباز حلبی و هیولای تاریکی” کسی است که تاریکی را کنار میزند و روشنایی را به خانه کودک میآورد.
در درهی آسیاب، سرو کلهی دستگاههای همهکارهی عجیب و غریبی پیدا میشود. دستگاههایی که هر کاری از آنها ساخته است. کمکم مردم دهکده رؤیاهایشان را فراموش میکنند. آسیاب قدیمی و حتی بادی که آن را میچرخاند، از یاد میرود…
یولانته غاز خوشبختی بود. او هرروز به ملاقات دوست قدیمیاش کریسولا میرفت. صدو بیست و هفت سال بود که کریسولا در باغچهی سبزیها و در میان ردیفهای کاهو زندگی میکرد. روزی یولانته در جست و جوی کریسولا بر میآید و…
داستان “آقا شیره کجا رفت؟” به رابطه یک شیر با دختری به اسم سمانه میپردازد. اینکه شیر کیست و چیست و در خانه سمانه چه میکند در پایان قصه معلوم میشود؛
گلدان نامه رسان دربارهی زندگی است حتی وقتی عزیزانمان ما را ترک کردهاند. کتاب گلدان نامه رسان با فقدان مادربزرگ در خانه شروع میشود. اما هر چه قصه جلوتر میرود حضور مادربزرگ پررنگتر میشود.
هیولای بی رنگ یکی از مهمترین دلایل وجود خطر برای محیطزیست است. بی رنگ و شفاف بودن این هیولا لطمهی بزرگ و جبران ناپذیری به جانداران و حیوانات و محیط زندگی همه ما وارد میکند.
اگر کمی با روحیات کودکان آشنا باشیم می دانیم که آن ها خیلی دوست دارند به جهان بزرگ سالان سرک بکشند و بدانند آنجا چه خبر است. کتاب اَبرِ بابا هم با توجه به همین دیدگاه نوشتهشده است.
بو خرس کوچکی بود که روزی در جنگل بوی عسل و ماهی شنید و وقتی رد بو را دنبال کرد به یک ظرف عسل و یک ماهی روی سبزهها رسید. خبر نداشت که شکارچی در پشت درخت کمین گرفته بود. شکارچی آمادهی شلیک شد که یک قطره باران روی دستش افتاد و … .