کتابهای خوب و خواندنی مثل آواز ذرّتها آغاز خوبی دارند. این نوع داستانها از همان آغاز حرف مهمی را که قرار است بگویند با تو در میان میگذارند، نه اینکه هر چه در چنته دارند بگویند و تمام شوند نه! بلکه حرف و نکته اصلی را که قرار است از طریق یک قصه بگویند از همان اول کتاب تقریباً برملا میکنند. آغاز کتاب داستان آواز ذرّتها اینگونه است:
-آنا و بابابزرگ از کلبه بیرون آمدند و از جادهی خاکی ، راه مزرعه ذرت را در پیش گرفتند. برگهای پاییزی پیش پایشان چرخ میخوردند. آنا چوبدستیاش را پا بهپای عصای بابابزرگ زمین میزد.
بابابزرگ گفت: « صدای ذرتها را گوش کن آنا انگار آواز میخوانند.»
-این چه حرفی است بابابزرگ؟ ذرت که آواز نمیخواند.
در همین پاراگراف از کتاب آواز ذرّتها متوجه چند نکته مهم میشویم:
اول اینکه داستان درباره آنا و پدربزرگش است؛ پدربزرگی که آنا او را خیلی دوست دارد. چون در همین شروع دارد چوبدستیاش را پا بهپای بابابزرگ زمین میزند. پس یک رابطه عمیق عاطفی بین آن دو وجود دارد. فصل پاییز است و برگها پیش پایشان چرخ میخورد.
و مهمتر از همه نکتهای که پدربزرگ در مورد آواز ذرّتها میگوید. و وقتی آنا میگوید ذرّت که آواز نمیخواند، قصه اصلی شروع میشود.
داستان را که ادامه بدهیم متوجه میشویم آنچه در آغاز داستان گفته است ارتباطی کاملاً ارگانیک و ماهوی با کل داستان دارد. اما اینکه آیا واقعاً ذرّتها آواز میخوانند را باید در ادامه داستان متوجه شد. رابطه عاطفی بین آنا و پدربزرگ و کشف مهمی که آنا در پایان داستان میکند راز خواندنی بودن کتاب است.
پشت جلد:
«آنا آواز ذرت ها را که شبیه صدای خش دار و گرفته ی بابابزرگ است، دوست دارد. وقتی زمستان می رسد، بابا بزرگ از دنیا می رود و آنا به یاد می آورد به بابابزرگ قول داده دانه های ذرتی را که از مزرعه آورده اند دوباره بکارد.
اما … آواز ذرت ها داستان عشق پدربزرگ و نوه اش را به تصویر می کشد و آرام آرام به حکایت فقدان و اندوه و شوق زندگی نو نگاهی می اندازد.
باربارا سانتوچی با داستان روان و ساده اش به مخاطبان کم سالش اطمینان می دهد که خاطره مرهمی است برای اندوه و لوید بلوم با تصویرگری های تأثیرگذارش تغییر فصل ها و زندگی را به نمایش می گذارد.»
آواز ذرّتها برای کودکان منتشر شد. در اینجا و اینجا و اینجا بخوانید.
marmar –
my best book! thank you Michka