یک داستان محشر و کلی خلاقیت
وقتی جوزف خیلی کوچک بود، پدربزرگش روانداز محشری برای او دوخت. روز به روز جوزف بزرگتر می شد و رو اندازش کوچک تر و کهنه تر می شد، تا این که یک روز مادر گفت: جوزف دیگر وقتش رسیده است که بیندازیم اش دور.
بچه – گلهای گمشده
تا حالا شده که در دل خاک باغی بزرگ یا در یک جنگل چیزی پیدا کنی؟ مثلا “یک سنگ خوشگل یا سنگواره یا حتی چیزی که انتظار نداری آن را آنجا ببینی مثل ظرفی شکستی که سالم مانده است؟ از پرورش و نگهداری از گل و گیاه چیزی میدانی؟
خرگوشی که نمی خواست بخوابد
پدر بدون این که سرش را برگرداند با مهربانی گفت: “وقت اش رسیده است که بروی توی رختخواب”. خرگوش کوچولو به خودش گفت: “این که درست نیست من تازه بازی را شروع کرده ام، می توانم یک کم دیگر بیدار بمانم؟”.
غول مهربان صحرا
این کتاب دربردارندۀ آگاهی هایی درباره نوعی کاکتوس به نام ساگارو است که وزنی چندتنی و عمری نزدیک به ۲۰۰ سال دارد و در صحرایی در امریکا می روید. چگونگی رشد و همزیستی این کاکتوس با برخی جانوران و استفاده ی سرخپوستان از میوه آن، با زبان و بیانی علمی و گاه ادبی توضیح داده شده است و به میوه دادن و سرانجام نابود شدن این گیاه میپردازد.
شب بخیر ماه
بیشتر ما بزرگسالان با دوران کودکی خود فاصله بسیار گرفته ایم و دیگر به یاد نمی آوریم که در دوران کودکی خود دنیای پیرامونی خود را چگونه می دیدیم و درباره آن چگونه می اندیشیدیم. اما هستند بزرگسالانی که می توانند آن دوران را به خوبی بازخوانی کنند و از دریچه چشم کودکان دنیا را ببینند.
تخم پنگوئن امپراتور
“می توانید تصورش را بکنید؟ تصور این که دو ماه تمام در سرمای منجمد کننده ی محیط بایستید و تخمی را روی پاهایتان نگه دارید؟”
اما پنگوئن نر، آن هم پنگوئن امپراتور این کار را انجام می دهد! پنگوئن امپراتور بزرگترین پنگوئن دنیاست. او از تنها تخم اش مراقبت می کند. البته که این تخم را خودش نگذاشته است.
وسلی آباد
کتاب «وسلیآباد» دربارهی وسلی، پسربچهای ۸-۷ ساله است که از نظر فکری با بچههای همسن و سال خود وجه اشترکی ندارد. او تابع مد نیست و سرش به کار خودش گرم است اما این موضوع نگرانی والدینش را برمیانگیزد. وسلی در تابستان در باغچهی خانه گلکاری و باغبانی میکند، اما نه گیاهانی معمول مثل گوجه فرنگی و کلم که سایر همسایهها میکارند.
گلهای ختمی بر دیوار
مری دختری تنهاست که همبازی ندارد و با مادرش در طبقهی بالای ساختمانی زندگی میکند. او همبازی خود را در باغ کوچکی که در ماهیتابه آشپزخانهشان درست کرده است، مییابد. در پایان مری در باغ کنار خانهی مادربزرگش با پسرکی به نام تام آشنا و دوست میشود که هم سن و سال او و همنام با پسرک گلی باغ کوچک خودش است.
عاشقتم کانگوروی آبی
لی لی یک کانگورو داشت که مال خود خود او بود. لی لی هر شب به او می گفت:” کانگوروی آبی عاشقتم”. تا این که یک روز عمه لی لی به دیدنش آمد و هدیه ای بزرگ به او داد. ناگهان کانگوروی آبی دریافت که باید بجای خوابیدن کنار لی لی، کنار خرس قهوه ای وحشی بخوابد.