چارلز همراه مادرش و سگ با اصل و نصبشان ویکتوریا به پارک میرود. البته این تعریفی است که مادر چارلز درمورد سگشان دارد. اسماج هم با مادر و سگش به پارک آمدهاند.
سگ اسماج به ویکتوریا نزدیک میشود. آنها میخواهند دنبال هم بدوند و بازی کنند. اما مادر چارلز که معتقد است هم آدمها و سگها و … به جز خودشان مزخرف و غیر اصل هستند.
سعی میکند آنها را از هم جدا کند به چارلز هم میگوید که با کسی حرف نزند و جایی نرود. ولی این کارها فایده ندارد. پس تصمیم میگیرد دست پسرش را بگیرد و همراه ویکتوریا به خانه برگردد. اما این پایان ماجرا نیست. در واقع این که خواندید، داستانی بود که مادر چارلز روایت کرد. این صدای مادر چارلز بود و داستان ما ازصدای دیگری هم نقل شده. داستانی کاملا متفاوت از داستان مادر چارلز.
ما انسانها معمولاً ماجراها و مسائل را از چشم خودمان میبینیم. کمتر پیش میآید موضوع را از نگاه دیگران بررسی کنیم و به صدای آنها گوش دهیم. یا خودمان را جای آنها بگذاریم. تنها چیزهایی برایمان مهم است که به نظر خودمان درست باشد حتی اگر افراد زیادی با آن مخالفت کنند.
به نظرم ادبیات بهترین وسیله برای گوش دادن به صدای دیگران است. ادبیات دست ما را میگیرد و به درون شخصیتهای مختلف میبرد.
در آن جا به ما کمک میکند از نگاه آنها ببینیم، با گوش آنها بشنویم و ماجرا را از زاویهی دید آنها بررسی کنیم. در نهایت وقتی ما یاد بگیریم خودمان را جای دیگران بگذاریم، درک کردن آنها برایمان ساده تر شده و روابطمان بهتر و پایدارتر خواهد شد. این یکی از بزرگترین اصول اخلاقی برای هر فرد است.
به نظرم این کتاب هم با همین هدف نوشتهشده است. دون براون، خوانندهی کودکِ خود را با کمک متن و تصاویر به داخل پارکی میبرد و میگوید به صداهای مختلفی که در آنجا هست گوش دهید تا بهتر بشناسید و زیباتر زندگی کنید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.