وقتی مینا از خواب بیدار شد
وقتی مینا از خواب بیدار شد خود را در دنیایی خاکستری و خالی یافت. در اتاقش نه خبری از سقف بود و نه چراغ سقفی.
مینا غلت زد و شگفتزدهتر شد، چرا که دورتادورش نه از دیوار خبری بود و نه از پنجره و بقیه وسایل آشنای دیگر. حتی سروصدایی هم به گوش نمیرسید و سکوت مطلق برقرار بود تا اینکه صدایی شنید.
صدایی که از مینا خواست خودش و او را نجات دهد. مینا با کمک صدا و توانایی خودش سفری عجیب را شروع کرد.
مینا درستوحسابی نشست و بهتزده اطرافش را نگاه کرد. در میان یک دشت خالی تنها بود. دشتی برهوت و بیانتها و مانند آسمان بالای سرش خاکستری. آنقدر خاکستری که دلش گرفت. تا چشم کار میکرد فقط دشت بود و دشت. نه رنگی بود و نه شکلی. سرخ و آبی و زرد که سهل است
مینا هر چه چشم تیز کرد و نگاه چرخاند حتی از رنگهای سیاهوسفید هم اثری دیده نشد.
ترس چنان به دل مینا چنگ زده بود که حتی نمیتوانست فریاد بزند و پدر و مادرش را به کمک بخواند. اما چیزی که بیشتر از همه وحشتناک بود، سکوت بود. سکوت مطلقی که در آن نه از زمزمه جویبار خبری بود و نه حتی نسیمی. اما سرانجام سکوت شکست و صدایی شنیده شد.
صدایی که خیلی زود او را مورد خطاب قرارداد. از این لحظه به بعد است که سفر مینا شروع میشود. سفری که با هدایتو همراهی صدا ادامه پیدا میکند.
خوابها نقش مهمی در زندگی ما دارند. آنها در درون خودشان دنیایی حرف برای گفتن دارند و اگر انسان بتواند زبان آنها را کشف کند به رازهای بزرگی پی میبرد.
رازهایی که هم مال زندگی شخصی خودش است و هم میتواند مربوط به جهان پیرامون باشد. خیلیها هم تلاش کردهاند که زبان خواب و رؤیا را کشف کرده و حتی از آن برای پیشبینی آینده استفاده کنند.
نویسندگان، هنرمندان، شاعران و حتی قصهگویان نیز سعی کردهاند از خوابهای خود و دیگران الهام بگیرند و آثاری خلق کنند.
مدیا کاشیگر هم در این داستان سراغ خواب و رؤیا رفته است. البته با یک فرق؛ اینکه شخصیت داستانش در خواب و رؤیا شاهد حوادث و اتفاقات نیست بلکه وقتی از خواب بیدار میشود این اتفاقها رخ میدهند.
درواقع خواب او مربوط به دنیای بیداری است. اتفاقها هر چند خیالپردازانه و رویاگونه از نظرش میگذرند، در دنیای واقعی پیش میآیند و اتفاقا همین بیداری داستان را معنا میبخشد.
هر چه در داستان جلوتر میرویم، بیشتر متوجه میشویم صدا، مینا را به حرکتی از جهان نیستی به جهان هستی وا میدارد.
درواقع مینا در جهان هیچ به سر میبرد.جهانی فاقد هویت و شکل و رنگ و حتی صدا. تنها صدایی که شنیده میشود، صدایی است که او را هدایت میکند، هدایت به سمت نجات. هدایت به سمت نور و سپس رنگ و شکل و … .
گویی او روی صفحهای سیاه از نقاشی قرارگرفته و باید بامدادهای رنگیهای که دارد ذرهذره با حرکتش روبهجلو به این جهان نور و روشنایی و شکل و… بدهد.
کار مینا ساده نیست. چراکه باید در این مسیر چند دروازه را پشت سر بگذارد. کار او همانند نابینایی است که از مسیر خود هیچ علامت و نشانی ندارد که بر اساس آنها راهش را پیدا کند. مینا باید ذرهذره جلو برود و جهان را از نو بسازد.
داستان این رمان را باید داستان تلاش انسانی دانست که میخواهد به نیستی خود هستی بدهد و جهان خودش را بسازد.
تمامی رمان بر گفتگو میگذرد. گفتگویی بین مینا و صدا. این گفتگو هم در حین حرکت انجام میشود و حتی مراحلی که مینا میگذارند بیشتر از طریق همین گفتگو شرح داده میشود. درست همینجاست که متوجه کارکرد این صدا میشویم و می فهیمم که چگونه شخصیت صدا در داستان نقش بازی میکند.
هر چه همداستان جلوتر میرود ما بیشتر به هویت صدا پی میبریم. درواقع در طول رمان ما دو شخصیت و درنتیجه دو صدا و دو لحن داریم. وضعیت مینا که مشخص است او دخترکی کم و سن و سال است. یک دختربچه که ویژگیهای یک کودک را دارد. اما صدا اینگونه نیست.
در ابتدا صدا خودش را پسرکی معرفی میکند که مثل مینا در این جهان گرفتارشده است. اما هرچه داستان پیش میرود بیشتر متوجه میشویم او نمیتواند پسرکی کم سن و سال باشد بلکه یک فرد بزرگ و حتی میتوان گفت بالغ است.
آیا او همان والد بالغی است که مینا در درونش دارد و باید با کمک آن جهان خودش را بسازد؟
آیا او همان نیمه دیگری است که یونگ از آن بهعنوان آنیموس یاد میکند؟
هر چه هست او نمیتواند چیزی باشد که در ابتدا خودش را معرفی کرده. صدا همان ندای درونی میناست که میگوید باید خودت نجات دهندهی خودت باشی. تو خودت باید تلاش کنی که از نیستی به هستی گام بگذاری. این تو هستی که باید جهان خاص خودت را بسازی.
نکته جالب در این قسمت آن است که درست است که صدا مینا را راهنمایی میکند اما کمی که میگذرد خود مینا همدست به عمل میزند و فکرش را برای نجات از این وضعیت به کار میاندازد و حتی صدا راه راهنمایی میکند.
“وقتی مینا از خواب بیدار شد” داستان بلوغ است، داستان پیدا کردن هویت در جهانی که نیستی بر آن حاکم است.
پشت جلد
تو از سه چیز استفاده کردی، از فکرت، از حواست و از احساست.
با فکرت فهمیدی که باید دنبال مغرب بگردی، با یکی از حواست -پوستت – محل برخورد پرتو دوم خورشید را فهمیدی و با احساست پرتو سوم خورشید را گرفتی.
دلا –
تصویرگری کتاب اصلا خوب و جذاب نیست
setayesh –
کتاب خوبیه و به نوجوانان یاد میده برای رسیدن به اهدافشون میتونن از همه حواس کمک بگیرند. در واقع داره میگه که ما همه ی وسایل مورد نیاز برای رسیدن به اهداف را داریم. کافیه که کمی روشون دقت کنیم و اونا رو ببینیم و حس کنیم.
ادمین –
ممنون از اینکه نظر خود را با ما در میان گذاشتید.
ساحل –
دخترم این کتاب رو دوست داشت ولی به نظرم تصاویر جذابیتش کم بود