خیلی وقتها برای پیدا کردن راهت، باید از راه اصلی بزنی بیرون و صاف بروی توی جادهی خاکی!
میدانم که زدن توی جادهی خاکی ترسناک است و پیدا کردن راه توی آن مشکل؛ اما وقتی راهت را پیدا کنی، یک کیفی دارد که نگو و نپرس. راستش من همین شکلی راهم را پیدا کردم!
درست 16 سالم بود که یک روز تصمیم گرفتم خودم را از ریاضی و علوم و این چیزها خلاص کنم و بروم سراغ چیزی که دوستش دارم: هنر!
اولش خیلی سرزنشم کردند و به رؤیای هنرمند شدنم خندیدند. اما من توجهی نکردم و رفتم به یک هنرستان مخصوص طراحی. آنجا بود که فهمیدم دارم کمکم مسیرم را پیدا میکنم. اولها طراحی لباس کار میکردم تا این که با دو تصویرگر دوست شدم و راه واقعیام را پیدا کردم: تصویرگری کتابهای کودک!
پیدا کردن این مسیر رؤیایی در این جادهی خاکی آنقدر لذتبخش بود که دیگر از انتخاب کردن مسیرهای متفاوت نمیترسم؛ نه از نگهداشتن یک گربهی یک چشمِ ناشنوایِ بیدندان خجالت میکشم، نه از پوشیدن جورابهای راهراهِ رنگی و نه حتی از نداشتنِ تلفن موبایل!