لابد میخواهی بدانی تا حالا شده کسی به رؤیاهایم بخندد؟
بله! قشنگترین سالهای نوجوانی را جایی درس خواندم که اگر نمیخواستی مهندس باشی، هیچ کس آدم حسابت نمیکرد. آن بیچارهها هر چه زور میزدند، باز هم من میرفتم سراغ نقاشی و تاریخ و فارسی. دیگر بلاخره یک روز راهم را کج کردم و وسط راه یکهو عاشق روانشناسی شدم. البته ازدواج نکردیم، اما الان جزو صمیمیترین دوستانم است. توی دانشگاه هم زیاد همدیگر را میدیدیم و تا حالا حسابی کمکم کرده؛ چه وقتی در موردش کتاب ترجمه میکنم و چه وقتی موقع عصبانیت، یک لیوان آب دستم میدهد!
اولها خیال میکردم فقط باید به یک راه فکر کرد، اما کمکم احساس کردم جز روانشناسی، عاشق خیلی راههای دیگر هم هستم. راهی که با بچههای فسقلی سر و کار داشته باشد یا راهی که بشود تویش چیزی طراحی کرد. یا راهی که تویش یک کاغذ سفید باشد و بتوانی تا آخر دنیا، یکبند بنویسی! هنوز فکر میکنم اول همهی این راهها هستم اما وقتی همهشان را کنار هم میگذارم، یک راه بزرگ درست میشود؛ راه دور و درازِ راضی بودن! از خودم و زندگی.